کد قالب کانون زلال سخاوت

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کانون فرهنگی وهنری کریم اهل بیت شهر سلامی و آدرس kanoonemamhassan24.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 62
بازدید دیروز : 37
بازدید هفته : 130
بازدید ماه : 14413
بازدید کل : 41168
تعداد مطالب : 2939
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نویسنده : مهدی احمدی واکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 23 شهريور 1402

 

زلال سخاوت

 

تصاویر متحرک شهادت امام حسن مجتبی

خورشید خسته از حضورى طاقت‏فرسا، پشت تپّه‏هاى شنى افق ناپدید شد. كاروان از حركت باز ایستاد. صداى یكنواخت زنگ شتران قطع شد. پشت سر، كویر بود و پیش رو واحه‏اى با درختان خرما و بركه‏اى كوچك. ستاره‏ها تك تك در آسمان ظاهر شدند. كاروانیان كنار بركه وضو گرفتند. شتران با ولع آب مى‏نوشیدند. كسى اذان گفت. بعد از نماز آتشى برافروخته شد و حلقه‏اى انسانى بر گرد آن شكل گرفت. شام مختصرى خوردند. مسافران اهل كوفه و عازم زیارت خانه خدا بودند. در میان جمع، مردى خوش صورت و گشاده‏رو بود. كاروان سالار پیر به او اشاره‏اى كرد و گفت:

ـ سیّد حِمْیَرى! شعرى برایمان بخوان.

سیّد حمیرى نگاهى به جمع مشتاق انداخت و گفت: 

 ـ آخرین شعرم را در مدح كریم اهل‏بیت علیهم‏السلام سروده‏ام. آن را برایتان مى‏خوانم...

شعر كه تمام شد؛ صداى احسنت از هر سو بلند شد. كسى در آن میانه گفت:

ـ از بنى امیه نمى‏ترسى كه این چنین حسن بن على علیه‏السلام را مدح مى‏كنى؟

ـ چرا بترسم؟ سال‏هاست چوبه دار خویش بر دوش دارم. تا زنده‏ام به كورى چشم باطل از حق خواهم گفت. چرا مدح نكنم كسى را كه تولدم به بركت دعاى او بوده است!

جمعیت با شگفتى به سیّد حمیرى خیره شدند.

ـ پدر و مادرم در یكى از منزل‏هاى بین مدینه و مكه زندگى مى‏كردند. پدرم در تهیه گیاهان دارویى دستى داشت. به صحرا مى‏رفت. برگ گیاهان را جمع مى‏كرد و با آنها دارو درست مى‏كرد. از قبایل اطراف مریض‏ها را پیش او مى‏آوردند. مادرم باردار بود. پدرم آرزو داشت پسردار شود. روزى به بیابان رفت و عصاره گیاهى را گرفت و با آن روغنى درست كرد كه براى درمان ورم پا سودمند بود. در بازگشت متوجه شد كاروانى نزدیك آنجا توقّف كرده. هنوز ظرف گلى حاوى روغن دستش بود كه غلام سیاهى از كاروان جدا و به او نزدیك شد. غلام گفت:

ـ اى مرد! مولایم مرا فرستاده تا روغنى را كه امروز مخصوص ورم پا درست كرده‏اى؛ از تو بخرم!

ـ مولاى تو كیست؟ از كجا خبر دارد من چنین دارویى ساخته‏ام؟

ـ من غلام حسن بن على علیهماالسلام هستم.

ـ فرزند رسول خدا صلى‏ الله ‏علیه ‏و ‏آله در این كاروان است؟

ـ بله.

پدرم به سمت كاروان دوید. آن قدر عجله داشت كه نزدیك بود زمین بخورد و دارو از دستش بریزد. نزد امام رفت. از شدت خوشحالى و هیجان نمى‏توانست صحبت كند.

ـ آقا جان! پدر و مادرم فداى شما، بفرمایید این هم روغن.

ـ ممنون! تا به حال چندین سفر فاصله مدینه تا مكه را پیاده طى كرده‏ام. اما این بار پایم ورم كرد و ترك برداشت. راستى پول دارو را گرفتى؟

ـ من پولى نمى‏خواهم؛ در عوض حاجتى از شما دارم!

ـ حاجتت را بگو.

ـ همسرم باردار است. از خدا بخواهید و دعا كنید پسرى به ما بدهد.

ـ به خانه‏ات بازگرد؛ هم اكنون پسرت به دنیا آمد. او از شیعیان ما خواهد بود.

پدرم به خانه بازگشت. مادرم وضع حمل كرده بود و من به دنیا آمده بودم.

 

* * * * * * * * * *

 

جوانى از بین جمع گفت:

ـ سیّد حمیرى! من نیز خاطره‏اى شنیدنى از امام حسن علیه‏السلام دارم. این خاطره به پدربزرگ و مادربزرگم مربوط مى‏شود. آنها صحرانشین بودند و در خیمه‏اى كوچك زندگى مى‏كردند. روزى پدربزرگم براى جمع‏آورى هیزم به صحرا مى‏رود و مادر بزرگم در خیمه بوده. كاروان‏هایى كه از مدینه به مكه مى‏رفتند، از آن منطقه مى‏گذشتند. سه مرد شترسوار مقابل خیمه توقف مى‏كنند. آنها گرسنه و تشنه بودند. آب طلب مى‏كنند. مادربزرگم به تنها گوسفندشان كه بیرون خیمه بوده، اشاره مى‏كند و مى‏گوید:

ـ گوسفند را بدوشید. شیرش را با آب بیامیزید و بیاشامید.

مهمان‏ها كه شیر را مى‏نوشند، مادربزرگم ادامه مى‏دهد:

ـ حتماً گرسنه هم هستید. مهمان حبیب خداست. گوسفند را بكشید!

یكى از آن سه نفر گوسفند را ذبح مى‏كند. مقدارى از گوشت آن را كباب مى‏كنند و مى‏خورند. موقع رفتن مى‏گویند:

ـ مادر! ما از بزرگان قریشیم. به حج مى‏رویم. اگر گذرت به مدینه افتاد؛ نزد ما بیا تا محبت تو را جبران كنیم.

ساعتى بعد، پدربزرگم با پشته هیزم برمى‏گردد؛ جاى خالى گوسفند را مى‏بیند. مادربزرگم مى‏گوید:

ـ آن را براى سه مهمان ذبح كردم. از قریش بودند.

ـ واى بر تو! تنها گوسفند مرا براى افراد ناشناس مى‏كشى، آن وقت مى‏گویى از قریش بودند!

مدتى بعد آنها در نهایت تنگدستى به مدینه مى‏روند. در بازار مدینه مردى به آنها نزدیك مى‏شود. به مادربزرگم سلام مى‏كند و مى‏گوید:

ـ مادر! مرا مى‏شناسى؟

او یكى از همان سه مسافر بود.

ـ بله كه مى‏شناسم!

مرد آن دو را به خانه مى‏برد. او حسن بن على علیهماالسلام بود. هزار گوسفند و هزار دینار به مادربزرگم مى‏دهد. بعد آنها را روانه خانه برادرش حسین بن على علیهماالسلام مى‏كند. مادربزرگم با دیدن حسین علیه‏السلام زیر لب مى‏گوید:

ـ خداوندا، من میزبانِ فرزندان رسول خدا صلى ‏الله ‏علیه ‏و ‏آله بوده‏ام!

آنجا نیز هزار گوسفند و هزار دینار دریافت مى‏كنند. آنگاه حسین بن على علیهماالسلام آنها را به خانه پسر عمویش عبدالله بن جعفر راهنمایى مى‏كند. مادربزرگم با دیدن عبدالله به پدربزرگم اشاره مى‏كند:

ـ این همان مردى است كه تنها گوسفند تو را ذبح كرد!

عبدالله نیز چون عموزاده‏هایش به آنها هزار گوسفند و هزار دینار مى‏بخشد. پدر بزرگ و مادربزرگم با سه هزار گوسفند از مدینه خارج مى‏شوند. چوپانى را به كار مى‏گیرند. بعدها راهى عراق مى‏شوند و در كوفه اقامت مى‏كنند.

 

* * * * * * * * * *

 

جوان سكوت كرد. نیمه شب نزدیك بود. اما خواب به چشم هیچ كس نیامده بود. حال نوبت كاروان سالار پیر بود كه زبان به سخن بگشاید.

ـ كرامتى شگفت از مولایمان امام حسن علیه‏السلام در خاطر دارم كه بى‏واسطه از زبان پدرم شنیده‏ام. او از فرزندان زبیر بن عوام بود. خدایش رحمت كند. این ماجرا نیز بین راه مدینه و مكه اتفاق افتاده است.

پدرم در منزلگاهى زیر نخل خشكیده‏اى دراز كشیده بود. كاروانى از مدینه آنجا توقف كرد. بزرگ كاروان به سمت درخت رفت. پدرم برخاست. او را شناخت. حسن بن على علیهماالسلام بود. سلام و علیك كردند. امام پرسید:

ـ چرا زیر این نخل خشكیده خوابیده‏اى؛ مگر این اطراف، درخت سبزى نیست؟

ـ آقا جان! درخت‏ها از بى‏آبى خشك شده‏اند!

امام به درخت اشاره كرد و فرمود:

ـ دوست دارى خرماى تازه بخورى و زیر سایه استراحت كنى؟

ـ خرما و سایه كدام درخت؟

ـ همین درخت!

ـ یابن رسول‏الله، این درخت كه خشك است!

ـ ان شاءالله سبز خواهد شد!

امام زیر درخت ایستاد و دست‏ها را رو به آسمان گرفت و گفت:

ـ اى خداى بى همتا كه درخت خشك را براى حضرت مریم علیهاالسلام سبز و بارور كردى و به او خرماى تازه و خوش طعم مرحمت كردى! این نخل خشكیده را هم بارور فرما!

ناگاه درخت سبز شد و به بار نشست. همه از خرماى آن خوردند و زیر سایه‏اش به استراحت پرداختند.

 

* * * * * * * * * *

 

كاروانسالار پیر سكوت كرد. همه محو سخنان او شده بودند. چند تكه چوب بزرگ برداشت، روى شعله‏هاى آتش انداخت و گفت:

ـ حال دیگر بخوابید. سحر حركت مى‏كنیم. دو منزل بیشتر تا مدینه نمانده است.

همه كنار آتش به خواب رفتند. تنها سیّد حمیرى بیدار مانده بود و در اندیشه سرودن شعرى تازه، به آسمان پر ستاره كویر چشم دوخته بود.

 

منابع:

1. اصول كافى، ج 1، ص 463.

2. الخرائج و الجرائح، قطب راوندى، ج1، ص 239.

3. بحارالانوار، ج 43، ص 324.

4. صلح الحسن(ع)، شیخ راضى آل یاسین، ص 43.

5. كرامات و مقامات عرفانى امام حسن مجتبى(ع)، سید على حسینى، نبوغ، قم.

 

مجله كوثر، شماره 55 .

"مرتضى عبدالوهّابى"


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: شهادت ها